به چشمانت هم اعتماد نکن....
Quick Bird
علمی،آموزشی،تفریحی...

Quick Bird را در گوگل محبوب کنید...
با یک امتیاز مثبت میتوانید از Quick Bird حمایت کنید!
فقط كافي است بر روي دكمه 1+ كليک كنيد.

رامین: چرا نپوشیدین؟

نازنین:خیلی ممنون.

رامین:آخه.........

نازنین:خدانگهدار.

رامین:مگه کلاس بعدی نمیایین؟

نازنین:حوصله ندارم.

رامین:اما حیفه از درس عقب می مونید.

نازنین:اشکال نداره بدش خودم میخونم.

رامین: ما دیگه تا شنبه کلاس نداریم میشه  این کلاس را بیایین.

نازنین:چرا؟

رامین:خواهش میکنم.

نازنین دیگه نتونست تحمل کنه و دلیل این کارها را نمیفهمید.

نازنین:شاید اومدم فعلا کاری نداری.

رامین:میایین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نازنین:خدانگهدار

رامین:خدانگهدار.

کلاس تشکیل شد و دوستان  نازنین همه سر کلاس حاظر بودن اما نازنین نبود....رامین  چند دفعه به سالن رفت و نگاه کرد اما خبری از نازنین نبود نگران بود و دلش میخواست دوباره نازنین را ببینه چون تا سه روز دیگه کلاس نداشتن باید تا شنبه صبر میکرد اما تحمل نداشت.استاد آمد و کلاس تشکیل شد.رامین حواسش به درس نبود در باز شد و مطابق آن نازنین وارد شد رامین نگاهش کرد و خوش حال شد.استاد بهش گیر داد که نیم ساعت از کلاس گذشته کلاس رفت رو هوا همه خندیدن....غیر از رامین که کم مونده بود اشکش در بیاد.ناراحت شد نتونست طاقت بیاره از کلاس بیرون رفت و گریه شد طاقت نداشت کسی برای نازنین بخنده.نازنین ناراحت شد ولی رفت کنار دوستانش نشست.کلاس تمام شد و دانشجویان بیرون رفتن و رامین روی صندلی داخل سالن نشسته بود دوستان رامین کنارش رفتنوااااااای چی دیدن؟؟؟؟

رامین در حال گریه کردن بود چشمانش سرخ بود دیگه نیازی نبود کسی دلیل گریه هاشو بپرسه همه تقریبا دلیلشو فهمیدن و با تعجب نگاهش میکردن رامین:فقط سرشو بالا  اورد و گفت عجب استاد بی شعوری چرا اینجوری گفت؟

همان لحظه استاد از کنارشون رد شد و جمله ای را که نبایس میشنید را شنید و.....

سینا: رامین درست حرف بزن.

فرزاد:استاد فهمید چی گفتی.

رامین:خوب بفهمه مگه بد میگم یه استاد نباید جلوی یه جمع این جور با دانشجوش صحبت کنه.

سینا:حرف نزن.

رامین:تو حرف نزن،شماها اصلا بیخود کردین سر کلاس خندیدین.

سینا:دوست داشتیم،مگه فقط من خندیدم همه خندیدن.

رامین:منم با همه تونم.

فرزاد: برو بابا.

علی:به جای این حرفا برو از استاد عذرخواهی کن و بگو حواسم نبود.

سینا: اره به خدا بلند شو برو.

رامین: دیگه حاظر نیسستم ریختشو ببینم.

علی: میفهمی چی میگی.

 همه دانشجویان برگشتن و نازنین را نگاه کردن همه نازنین را مقصر میدونستن.چون رامین به اساتید احترام ویژه ای می گذاشت اما امروز به خاطر نازنین.....نازنین تحمل نگاهای بچه ها رو نداشت از سالن بیرون رفت.چند روز گذشت و  نازنین سردی رفتار بچه ها را به خوبی احساس میکرد حتی دوستان خودش دیگر مثل گذشته نبودن و این اعصاب نازنین را به هم میریخت،از یه طرف نگاهای رامین کلافه اش میکرد روز به روز رامین بیشتر از دوستانش فاصله میگرفت امروز با همان استاد کلاس داشتن و رامین دلش نمیخواست این کلاسی را که با نازنین داره را از دست بده پس باید میرفت و از استاد عذر خواهی میکرد رامین از استاد عذرخواهی کرد و برای اینکه از دل استاد در بیاره واقعیت را به استاد گفت ، گفت که تحمل نداشت بچه ها به نازنین بخندن گفت که نازنین تا چه حد برایش اهمیت داره و....وای خدای من استاد چی میشنید واااااااااای وای آخه چرا؟؟؟؟چرا رامین؟

استاد فکر نمیکرد که رامین نازنین را دوست داشته باشه ...دانشجویی که استاد دیوانه وار دوستش داشت دانشجویی که استاد ان را فقط مال خودش میدانست وای استاد اصلا نتوانست تحمل کند چیزی روی چشمانش نشست بله استاد هم بی محابا اشک میریخت

و رامین وقتی دلیل این اشک ها  را پرسید؟ استاد نتوانست توضیحی برای این اشک ها بیاورد

رامین عمق چشمان استاد را نگاه کرد چی میدید؟؟؟؟

بله رامین این احساس را خوب درک میکردچیزی که همیشه ازش میترسید بالاخره یکی پیدا شد که نازنینش را ازش بگیره رامین تحمل نداشت درد بزرگی بود قلبش درد گرفت گریه شد و رو به استاد گفت من از شما خواستم که من را ببخشید ولی دلیل گریه هایه تان را نمیفهمم استاد گفت چرا خوب دلیل گریه های من را می فهمی چون خودت به همان دلیل داری گریه می کنیاون روز کلاس تشکیل نشد.چند روز گذشت تا نازنین احساس کرد که همه جا زیر نظر است.اما به این موضوع اهمیت نداد.

دوباره چهار شنه رسید و با استاد رمضانی کلاس داشتن رامین داغون بود چون باید میرفت سر کلاس رغیبش اما به خودش قول داد که تا نازنین ردش نکند همچنان با استاد مقابله کند و مجبور بود استاد رمضانی را تحمل کند. رفت کلاس بیشتر بچه ها امده بودن و نازنین هم تنها نشسته بود رامین هم رفت ردیف اخر تا راحت بتواند نازنین را ببیند

نازنین متوجه حضورش شد اما به روی خودش نیاورد استاد امد و درسش را شروع کرد وسط درس،بحث استاد به ازدواج کشیده شد هر کدام از دانشجویان چیزی میگفتن یکی از دانشجویان از استاد پرسید که ملاکش برای ازدواج چیه؟

 استاد یه نگاه به نازنین کرد و گفت:یه دختر عاقل و فهمیده و......

یکی دیگه گفت:استاد زیبایی براتون مهم نیست؟؟؟؟

استاد: بله زیبایی هم مهمه.

امید: استاد یه سوال بپرسم؟

استاد:بفرما؟

امید: شما چرا تا حالا ازدواج نکردین؟

استاد دوباره نگاهی به نازنین کرد و گفت:دختر مورد علاقه ام رو پیدا نکردم

و این نگاها از چشمان رامین دور نماند.

امید: این همه دختر!!!!!!!!!! یکی دل شما را نبرده؟؟؟؟

یکی از دخترها (مریم):دختر خوب کم نیست!

امید:اما پسرا هر دختری را انتخاب نمیکنند!!!!

آیدا:دخترا به هر پسری جواب بله را نمیدن!

علی: اگه پسرای بدبختی مثل ما نباشن که دخترها میترشن!

آیدا: ما صبح که از خانه بیرون میاییم هزار تا پسر با التماس و خواهش خواستگاری میکنن!!!!

امید: تو خواب مگه نه؟؟؟

فرزاد: اره دیگه تو واقعیت که اصلا امکانش نیست!!!!!

آیدا: در کمال بیداری روزی هزار تا خواستگار را رد میکنیم!!!!

امید: دوباره داری خواباتو تعریف میکنی؟؟؟؟

فرزاد از بیداری بگو!!!!!!

مریم: دختر یه نعمته!!!!

نازنین: استاد بی احترمی به شما نباشه من روی صحبتم بابچه هاست.

استاد: نه راحت باشین.

نازنین: فکر نکنم هیچ پسری باشه لیاقت دخترها رو داشته باشه.

آیدا: دخترا مثل گنج دست نیافتنی هستند!!!!!

استاد نگاهی به نازنین کرد و گفت:بله موافقم خیلی از دخترا دست نیافتنی هستند.

امید:استاد شما مردین از خودمون تعریف کنید یعنی چی؟؟؟

فرزاد: استاد ابرومون را بردین!!!!!

آیدا: بله من با استا موافقم.

نازنین: نگاهی به استاد کرد خندید و گفت:واسه همین دخترا دست نیافتنی هستن چون هیچ مردی نیست که لیاقت دختر ها را داشته باشه!!!!!

استاد گفت حتی من؟؟؟

آیدا: این چه حرفیه استاد؟؟؟

مریم: نه استاد بچه ها دارن شوخی میکنن.

نازنین: استاد هر دختری ارزوشه با شما ازدواج کنه ، ما شوخی کردیم.

استاد: جدی؟؟؟ مثلا کی؟

نازنین: خیلی ها!!!!

رامین دیگه نتوانست تحمل کند گفت:استاد بسه دیگه درس را ادامه بدین.

بچه ها اعتراض کردند.

استاد: بچه ها اره دیگه خیلی از وقت مان گذشت.

امید: استاد دیگه وقت نیست!

فرزاد: بله ۱۰ دقیقه تا پایان کلاس مانده!!

استاد: واقعا؟؟؟؟؟؟؟

همه یک صدا گفتن بله.

امید : فقط میشه حضور و غیاب کرد.

استاد حضور و غیاب کرد و دانشجویان بیرون رفتند فقط نازنین ، آیدا ،امید و رامین در کلاس ماندند آیدا و نازنین و امید کنار استاد رفتند و به خاطر شوخی هاشون عذرخواهی کردند رامین همچنان نازنین و استاد را زیر نظر داشت.

استاد: نه اشکال نداره ، اتفاقا خوش گذشت.

بچه ها خداحافظی کردند و بیرون رفتند ولی نازنین همچنان کنار استاد ایستاده بود

نازنین: استاد واقعا قصدمون بی احترامی نبود یه وقت ناراحت نشین؟؟؟؟

استاد: نه میدونم اتفاقا خیلی خوش گذشت.

نازنین: واقعا؟؟؟؟

استاد: بله

نازنین: خسته نباشین، خدانگهدار.

استاد: موفق باشین.

نازنین از کلاس بیرون رفت.

ولی رامین همچنان در کلاس بود.نازنين بيرون در حال خنديدن بود ولي تمام حواسش  به رامين تو كلاس بود نازنين دليل اين احساسش را نمي فهميد يعني اونم داشت به رامين علاقه مند ميشد. رامين در كلاس ماند و فكر كرد و به اين نتيجه رسيد كه علاقه بين نازنين و استاد دو طرفه هسته، و به خودش گفت كه بايد نازنين را فراموش كند زيرا نازنين هم استاد را دوست داشت و با هم خوشبخت ميشدن،و منم كه خوشبختي نازنين را ميخواهم.نازنين ديگه نتوانست طاقت بياره وارد كلاس شد و رامين را ديد كه رو به روي پنجره ايستاده و بيرون را نگاه ميكند.رامين وقتي متوجه حضور نازنين شد نگاهش كرد و يه لحظه به خودش گفت كه چي ميشد نازنين تنها مال او بود،اما اين امكان نداشت زيرا او با استاد خوشبختر ميشد.

نازنين ازش پرسيد:چرا تنها مانديد؟؟؟

رامين نگاه سردي بهش كرد و پاسخ داد مگر واسه شما فرقي ميكنه؟؟؟

و سريع از كلاس بيرون رفت.

نازنين احساس كرد كه غرورش خورد شده عصباني شد و از اين حرکت رامين ناراحت شد و از كلاس بيرون رفت چند روز از اون موضوع گذشت سر كلاس ها رامين تمام سعي خودش را ميكرد كه نازنين را نگاه نكند اما مگر ميتوانست عشق نازنين در ذره ذره ي وجودش رخنه كرده بود تك تك سلول هايش نام نازنين را صدا ميزدن ، رامين چگونه ميتوانست نازنين را فراموش كند وقتي كه جونش به نفس نازنين بسته بود.اما نازنين به خاطر اون روز ديگه نگاه به رامين نكرد چون خيلي ازش ناراحت بود. روزها گذشت و گذشت. رامين درسي  كه با استاد رمضاني داشت را حذف كرد تا ديگه مجبور نشه سر كلاس حاظر بشه.ديگه همه متوجه شده بودن كه رامين عاشق نازنين شده،براي همين گاهي اوقات اذيتش ميكردند همين كه نازنين داخل سالن ميشد يا وارد كلاس ميشد  ميگفتن:الهه ي رامين امد،و رامين با افتخار ميگفت آره الهه ي من آمد عزيز دلم آمد رامين فداش بشه و......

حالا ديگه نازنين و استاد رمضاني ساعتي بد از كلاس با هم صحبت ميكردن گاهي اوقات هم نازنين اشكالات درسي اش را مي پرسيد.خيلي وقت ها به هم نگاه ميكردن،استاد به چشم عشقش ولي نازنين به چشم استادش،ولي اين مدتي كه با هم بودن رامين هزار بار مي مرد و زنده ميشد،دلش ميخواست او جاي استاد در كنار نازنين بود. ساعت 2 امتحان ميان ترم داشتن،قرار بود 1 ساعت قبل از امتحان با هم بخوانند و اشكالهايشان را رفع كنند،همه منتظر نازنين بودند بعد از چند دقيقه نازنين آمد همه يه صدا گفتن بالاخره الهه رامين هم امد، نازنين عصباني شد گفت بسه ديگه چه قدر اين كلمه را تكرار ميكنيد.

فرزاد:ببخشيد الهه ي رامين ما تا حالا منتظر شما بوديم چرا دير كردين؟؟؟

نازنين:ديگه منتظر نباشين چون من نميخوام بخونم شما شروع كنيد.

اميد:لوس بازي در نيار بيا بشين.

نازنين:لوس بازي نيس جدي گفتم.

فرزاد:ديگه داري اعصاب منو خورد ميكني بيا بشين.

نازنين:دوست ندارم.

و همان لحظه برگشت و به طرف در رفت،اميد هم سريع كيف نازنين را كشيد و گفت: حالا بشين و اينقدر ادا در نيار!!!!!!!

نازنين:بار آخرتون باشه كه اين كلمه را تكرار ميكنيد.

همه يه صدا گفتن:چشم الهه ي رامين!!!!بعد هم يه صدا بلند خنديدن!

نازنين هم نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد و خنديد.

امروز كلاس تشكيل نشد و دانشجويان هر كدام مشغول كاري شدن نازنين هم تصميم گرفت در محوطه قدم بزند از سالن خارج شد و شروع به قدم زدن كرد، زمان ميگذشت و نازنين در حال قدم زدن بود، به طرف محوطه آخر دانشگاه حركت كرد، تا به حال اين طرف نيامده بود و برايش تازگي داشت محو تماشا شده بود و اطراف را با دقت نگاه ميكرد ناگهان صدايي شنيد

پدرام:اوووو ببين كي اينجاست!

آرش:بله الهه آقا رامين!

نازنين برگشت عقب و دو تا از پسر هاي شرور و لوس كلاسشان را ديد بي اختيار ترسيد و جيغ كشيد چون اين محوطه اخر دانشگاه خلوت بود

آرش و پدرام ترسيدن رفتند جلو و دهان نازنين را گرفتند و بهش گفتن:

پدرام:ارام باش به خدا ما كاريت نداريم.

آرش:نازنين جيغ نكش اينجوري مشكل انضباطي برامون پيش مياد.

يه لحظه دست ارش و پدرام عقب رفت و در عرض چند ثانيه هر كدام به گوشه اي پرت شدن و نازنين نجات پيدا كرد ولي همچنان ميترسيد و ممكن بود هر لحظه قلبش ازكار بيفته،برگشت و به ناجي خود نگاه كرد بله كسي نبود جز....رامين آرش و پدرام به طرف رامین رفتند و در گیری سختی بینشان اتفاق افتاد،هیچ کدام کوتاه نمی امدند نازنین هر چه التماس میکرد تا دعوا را تمام کنند فایده نداشت نازنین چوبی را برداشت و به پای ارش زد ارش ناله کنان پایش را گرفت برگشت عقب و سیلی محکمی به نازنین زد نازنین شوکه شد دستش را روی صورتش گذاشت و چشمانش باریدن رامین نتوانست تحمل کند ارش را گرفت و دیوانه وار کتکش میزد پدرام هر چه سعی کرد تا دوستش را نجات دهد نتوانست و هر بار به گوشه ای پرت میشد. 

پدرام عقب رفت و چوب را برداشت نازنین سریع به طرفش رفت و یه سر چوب را گرفت تا از حادثه جلوگیری کند و کسی ضربه نبیند پدرام تمام سعی خود را کرد تا چوب را از دستان نازنین بیرون بکشد وبالاخره موفق شد چوب را از دستان نازنین بیرون کشید نازنین برگشت تا از ضربه ی چوب جلوگیری کند و همان لحظه چوب محکم به سرش خوردسرش گیج رفت و دیگه هیچی نفهمید.....

چشمانش را باز کرد و خود را داخل کلاس دید لحظه ای فکر کرد  و همه چیز را به خاطر آورد دستانش را تکیه گاهش قرار داد اما همین که خواست بلند بشه چشمانش سیاهی رفت بچه ها دیگه نذاشتن بلند بشه به رامین نگاه کرد نگرانی در چشمانش موج میزد برای اینکه خیالش را راحت کند نگاهی بهش کرد و لبخند زد گفت الان بهترم. رامین خوشحال بود چون اولین بار بود که لب های نازنین به رویش لبخند زده بود. ساعتی گذشت نازنین رو به دوستانش گفت که حالش بهتر شده همه نگرانش بودن ارش و پدرام هم ایستاده بودن و نگاهش میکردن. پدرام و ارش جلو رفتن و از نازنین عذر خواهی کردند.

پدرام:واقعا شرمنده نمیخواستم این اتفاق بیفته.

ارش: ببخشید.

آیدا: عذرخواهیتون برای حراست باشه.

مریم:وقتی یه بار حراست رفتین ادم میشین.

 

نازنین فقط نگاهشون کرد و چیزی نگفت.

لحظه ی اخر گفت هر چهار نفر مقصر بودیم اشکالی نداره.

اما ارش خان اولین کسی بودی که دست رو من بلند کردی

اولین سیلی را از شما خوردم

ارش: شرمنده کاش دستم شکسته بود.

نازنین:دیگه همه چی تمام شد اما با یه خاطره ی تلخ......

کلاس بعدی تشکیل شد و بچه ها تصمیم گرفتن بعد از کلاس به سلامتی نازنین همگی با هم به گردش بروند.نازنین سر کلاس حالش خوب نبود احتیاج داشت بیرون برود و از هوای ازاد استفاده کند اما ترسید که دوستانش دوباره نگرانش شود خصوصا رامینبله در دلش احساسی داشت رشد میکرد اما چه دیر...احساس کرد که او هم رامین را دوست دارد لحظه به لحظه حالش بدتر میشد تصمیم گرفت اتفاقات این چند روز را بنویسد تا سرگرم باشه....شروع کرد به نوشتن از لحظه ای که رامین سویشرت را برایش آورده بود تا احساس چند لحظه پبش....دیگر نای نوشتن نداشت چشمانش نمیدید.سرش گیج می رفت احساس میکرد کلاس دور سرش میچرخد ایدا که کنارش بود برای چندمین بار پرسید حالت خوبه؟ اگه حالت خوب نیست برو بیرون.نازنین:نه خوبم.نازنین همان لحظه نگاهی به رامین کرد و لبخند زدرامین از لبخند نازنین خوشحال شد اما نه به اندازه ی لبخند قبلیچون در دلش محشری به پا بود و نگران بود اما خوب لبخند نازنین دگرگونش میکرد.رامین هم نگاهش کرد و لبخند زد اما این لبخند رامین تلخترین لبخند بود دلش شور میزد و نگران بود احساس میکرد که اتفاق بدی قراره بیفته چشمان نازنین کم کم گرم شد خسته بود  و  احساس خواب آلودگی بهش دست داده بود سرش را روی صندلی گذاشت و خوابید. استاد ۵ دقیقه وقت استراحت داد رامین دیگه حواسش به درس نبود احساس میکرد کسی داره نازنین را ازش میگیره.

آیدا جزوه اش را نگاه کرد و یادش امد هفته ی قبل جزوه را کامل ننوشته رو به نازنین کرد و گفت:من جزوه ی هفته ی قبلم کامل نیست جزوه ات را بهم بده مینویسم فردا برات میارم. نازنین جواب نداد ایدا: چه قدر میخوابی مگه الان وقته خوابه؟بلند شو نازنین بلند شو نیم ساعت دیگه کلاس تمام میشه و قراره بریم گردش تو از همین حالا خوابیدی.نازنین هیچ عکس العملی نشان نداد آیدا نیشگونش گرفت نازنین باز هم بلند نشد تصمیم گرفت قلقلکش بده چون نازنین به قلقلک حساس بود اما بازم نازنین تکان نخورد این بار آیدا فریاد زد: نازنین با تو هستم بلند شو اما بازم نازنین تکان نخورد رامین از جایش بلند شد و سراسیمه خودش را به نازنین رساند همه دور نازنین جمع شدن رامین دستان نازنین را در دستش گرفت و تکانش داد ضجه زد و نازنین را صدا زد آیدا دست نازنین را گرفت دست نازنین سرد بود و...نازنین برای همیشه خوابیده بود اما چرا؟؟؟چرا حالا که احساسش رشد کرده بود رامین را تنها گذاشت؟؟؟چرا ؟ چرا ؟ چرا؟

نازنین را به بیمارستان بردند

جواب دکتر:خدا صبرتان دهد...

دیگه کاری از ما ساخته نیست این خانم الان بیشتر از ۴۰ دقیقه است که تمام کرده این خانم یه ضربه ای به سرش خورده و باعث شده رگ پاره شده و خونریزی کرده اگه زودتر اورده بودینش میشد از خونریزی جلوگیری کرد، بد از ضربه،اصلا نباید تکان میخورد

حداقل اگه تکان نخورده بود خون ریزی شدت نگرفته بود.رامین فقط گریه میکرد و به دکتر التماس میکرد که نازنین را برگرداند اما محال بود،نازنین برای همیشه رفته بود...امروز احساس رامین درست بهش گفته بود خدا نازنین را ازش گرفته بود.اون لحظه بود که رامین از ته دلش گفت کاش رغیبش نازنین را ازش گرفته بود نه خدا.اینجوری نازنین در کنارش بود میتوانست ببینتش و...رامین دست نوشته های نازنین را خواند،دید که اشتباه کرده بود و نازنین هیچ علاقه ای به استاد نداشت...اخر نامه که رسید دید نازنین از احساسش به رامین نوشته بود چه قدر دیر نازنین علاقه مند شده بود و رامین چه اشتباه بزرگی کرده بود که فکر میکرد نازنین هم استاد را دوست دارد...همه ی بچه ها اشک میریختن اما رامین با ذره ذره ی وجودش ضجه میزد کم کم رامین از حال رفت و...وقتی به هوش امد فقط اسم نازنین را صدا میزد در بهشت زهرا صدای زجه های رامین از همه بیشتر بود صدای گریه های رامین در گوش خانواده ی نازنین می نشست و غمشان را سنگین تر میکرد رامین دیگه دانشگاه نرفت دیگه در جمع دوستانش شرکت نکرد،همه نگران حالش بود روز به روز منزوی تر میشد و  از همه کناره گیری میکرد فقط روزی دو بار با رز سرخ به بهشت زهرا میرفت  ساعت ها همان جا می ماند و با نازنین حرف میزد هر باری که میرفت از خدا میخواست تا او را هم کنار نازنین ببرد. پسری که همه ی دختر ها عاشقش بودن هر روز آرزوی مرگ میکرد.

 

پایان                  

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



ارسال توسط دانیال
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
وضعیت آب و هوا
امکانات جانبی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Quick Bird و آدرس QuickBird.loxblog.Com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





انواع فال